گمشده بود.ازرمه جا مانده بود. افتاده بود توی رودخانه. چقدردست و پا زده بود تا زنده بماند را نمی دانم. فقط می دانم پرتقال چین ها پیدایش کرده بودند.یکی شان پیچیده بودش لای کاپشن وگذاشته بودش زیرصندلی وانت و با خودش آورده بود تا شهر. می گفت خیال کرده اول توله سگ است که افتاده توی آب. دلش سوخته. وقتی رفته جلوتردیده بره سیاه کوچولویی ست که دارد دست پا های آخرش را می زند.وقتی بغلش کرده یخ یخ بوده. تروخیس ازآب و بی نفس. خداخدا کرده نمرده باشد.گرمش که کرده تازه صدایش درآمده. گفت به شهرکه رسیده رفته داروخانه و برایش شیشه شیر گرفته. حالا داشت شیرمی ریخت توی شیشه که از دستش گرفتم. گفتم شما به کارتان برسید.وقتی بغلش کردم. دل دل می زد. ترسیده بود.بعد که نشستم روی پله و شیشه شیررا گرفتم طرفش، ترسش ریخت. گرسنه بود.دلم برایش سوخته بود. برای تنهایی ش. برای کوچکی ش. برای سرگردانی ش. برای این که حتی نمی دانست به محض اینکه بزرگتر شودفروخته خواهد شد.بعد سرازکشتارگاه درمی آورد حتمی و این را هم نمی دانست بره سیاه بینوا.
این روزها حال همگی مان بد ست.حال هوا هم هیچ خوب نیست. حال مملکت هم
وبعدیاداین نوشته ازخودم وسال بلوا افتادم.
شب و تهران.صدای تیک وتاک ساعت و من باهزارفکروخیال و دلواپسی...
کرده ,توی ,هم ,حال ,شیشه ,نمی ,ش برای ,وقتی بغلش ,بود تا ,سمفونی مردگان ,نمی دانست