دومن درمن



گمشده بود.ازرمه جا مانده بود. افتاده بود توی رودخانه. چقدردست و پا زده بود تا زنده بماند را نمی دانم. فقط می دانم پرتقال چین ها پیدایش کرده بودند.یکی شان پیچیده بودش لای کاپشن وگذاشته بودش زیرصندلی وانت و با خودش آورده بود تا شهر. می گفت خیال کرده اول توله سگ است که افتاده توی آب. دلش سوخته. وقتی رفته جلوتردیده بره سیاه کوچولویی ست که دارد دست پا های آخرش را می زند.وقتی بغلش کرده یخ یخ بوده. تروخیس ازآب و بی نفس. خداخدا کرده نمرده باشد.گرمش که کرده تازه صدایش درآمده. گفت به شهرکه رسیده رفته داروخانه و برایش شیشه شیر گرفته. حالا داشت شیرمی ریخت توی شیشه که از دستش گرفتم. گفتم شما به کارتان برسید.وقتی بغلش کردم. دل دل می زد. ترسیده بود.بعد که نشستم روی پله و شیشه شیررا گرفتم طرفش، ترسش ریخت. گرسنه  بود.دلم برایش سوخته بود. برای تنهایی ش. برای کوچکی ش. برای سرگردانی ش. برای این که حتی نمی دانست به محض اینکه بزرگتر شودفروخته خواهد شد.بعد سرازکشتارگاه درمی آورد حتمی و این را هم نمی دانست بره سیاه بینوا.

این روزها حال همگی مان بد ست.حال هوا هم هیچ خوب نیست. حال مملکت هم

یادداشت خوب میله بدون پرچم را درمورد سمفونی مردگان خواندم. یکی ازمحبوب ترین رمانهای فارسی که تاحالا خوانده م. همین سمفونی مردگان بوده.متاسفانه به دلیل سرعت پایین نت نتوانستم توی وبلاگ خودش بنویسمبعدفکرکردم همین جابابت این یادداشت عالی ازایشان تشکرکنم.

وبعدیاداین نوشته ازخودم وسال بلوا افتادم.

چرانرفتی خانه ملازلیخا درس دینی بخوانی؟



آنها دروغگو هستند و می دانند که دروغگو هستند و می دانندکه می دانیم دروغگویند و با این وجود با صدای بلند دروغ می گویند. نجیب محفوظ

بارها پیش آمده که دلم خواسته بیایم اینجا بنشینم و یکریزبرایتان حرف بزنم. یا دوست داشتم برایتان تعریف کنم توی این خانه کوچک و چوبی شمالی.همین خانه یی که عکسش را برایتان گذاشته م، چه عشق ها چه دلتنگی ها چه گله گی ها چه غرولندها چه محبت ها چه دلدادگی ها و دادوبی دادهایی که نبود. دوست داشتم بگویم که درآن آشپزخانه چوبی کوچک دراتاق میانی، آن وقت هایی که هنوز گازبه روستا نیامده بود. من تازه عروس شهری نابلد نفت و هیزم و آتش چطور تمرین آشپزی می کردم و برای پسرم امید که باچادرشب بسته بودندش روی پشتم، ازحفظ، اخوان می خواندم: دو تا کفترنشست ند روی شاخه صدرکهنسالی،دو دلجومهربان باهم.دوتنها رهگذرکفتر. چقدردلم می خواست یک دفعه مثل کلمات درزمان سفرمی کردم و برمی گشتم به بیست سال پیش.ازیک ماه قبلش.ازیک سال یا حتی چند سال بعدش.با پیراهن گشاد مردانه و چارقد و دامن گلداربلند و پرچین واچین.پا ، توی آن آشپزخانه چوبی. بوی آتش. بوی نفت.تابه های سیاه.چراغ ها. فتیله ها. فانوس ها. دستهای مادرشوهرم شبها وقتی دوک نخ رسی را توی تاریک روشنای فانوس می گرداند و سایه ش روی دیوارمی افتاد. قصه شب رادیو.زمزمه خواهرشوهرها پای دارقالی. صدای کوبیدن دفتین روی رج های رنگ و وارنگ فرش. آوازهای محلی. سرفه های خشک پدرشوهر و قصه های تکراری و بلندش. قل قل سماور.گرمای بخاری هیزمی. استکان های کوچک چای که تندتند خالی می شدند. لحاف تشک های گل گلی چیده شده کناردیوار. چادرشب ها. پشه بندها.سروصدای آقای عزیزو برادرشوهر سربازم وقت بازی گردو بازی. جرزدن ها. قایم کردن گردو ها زیرنهالیچه. زیردامن من. خنده ها. دانه دانه گردو هایی که روی نمدها قل می خوردند.دست های کوچک پسرم که پرهیجان و سینه خیزخودش را می رساند به گردوها و تا موفق می شد به زحمت یکی راببرد سمت دهانش. یکی ازدستش می قاپید.گریه های کودکانه پسرم و خنده های پیرانه پدرشوهرم به او.شب های خوب. شبهای بلند خوب دورهمی های روستایی.عشق ها. دلتنگی ها خوشی ها.فکرمی کردم که من همیشه هروقت که بخواهم هروقت که اراده کنم می توانم بنشینم کنارکلمات و همراهشان سفرکنم.آخر فقط کلمه‌ها هستند که بلدند در زمان سفر کنند. بلدند از یک ماه قبل، از یک سال قبل، از چهل سال قبل یک‌دفعه سرک بکشند به امروز. یا بروند ده سال دیگر برسند به آدمی که ردش را گرفته یی، یادستت را بگیرند ببرند جایی که خواسته یی باشی. همیشه فکرمی کردم قصه نویسی یعنی جادو. یعنی شگفتی. بعد اما روزی رسید که کلمات خسته شدند. کنارکشیدند. خودشان رابه کوچه‌ی علی‌چپ زدند. از کشیدنِ بارسنگین شانه خالی کردند. این طوری شد که دست به دامن علامات شدند. دست به دامن مشتی دونقطه و پرانتز و ویرگول و ستاره و نقطه چین. این طوری که مثلا یک دونقطه‌ی خالی شد حدیث دل‌تنگیِ شبی که صدیق تنهایی رفته بود کناررودخانه، سیلابی که رعدوبارانش داشت درختها و خانه ها را جا کن می کرد و او ایستاده بود به تماشا. یا یک ویرگول شد حکایتِ روزی که مامان از صبح تا غروب چشمش را دوخته بود به مهرجانمازش و ماتش برده بود. بعد کم کم کلمات که خسته شدندعلامت‌ها هم تمام شدند. همه‌چیز خلاصه شد در یک ستاره. با همان ستاره جدل می‌کردند، پاچه می‌گرفتند، بغل می‌کردند، گریه می‌کردند، یک‌شب‌تاصبح در هم می‌لولیدند وحالا دیگر خودشان هم درست یادشان نمی‌آید که ستاره‌ها میان جمله خبر از کدام لحظه‌ یا حادثه می دهند. یک مشت ستارهِ سربی.یک مشت نقطه نقطه های پشت سر هم بی معنی، بی که هیچ وقت نشسته باشند یک دلِ سیر حرف دل‌شان را زده باشند. هزارهزار جمله‌ی بیان‌نشده برای ابد می ماند توی دل آدم. حالا شده حکایت همین نوشتن های خودم. انگارحسرت هیچ وقت ته ندارد. همیشه حسرتی هست
عکسها:
 پنجره آشپزخانه خانه روستایی که رو به تپه های جنگلی و خانه مادرشوهرم بازمی شود و نارنج های شسته که درانتظار آب گیری هستند.
خودم و باغچه های ورودی و گلهایی که ازیک خانم دستفروش خریدم.
و بعددارم دنبال بهانه ها می گردم. بهانه های کوچک و قشنگ زندگی. دراین روزهای سیاه شوم پراز هراس و وحشت مرگ، تنها بهانه های زیستن می توانند نجات بخش آدمی باشند.

آخرین جستجو ها